دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
⇜●∽≈*●*≈*●*≈*●*≈*●**●*≈*●*≈*●*≈*●*≈*●*≈*●*∽●⇝
این روزها، قدم های من سرسپرده خیابانی شده اند که به گنبد طلایی رنگت می رسد. چشمانم انتظاری را فریاد می زنند که در امتداد فاصله قد می کشد. من از سیاحت در یک حماسه می آیم. پاهایم شوکت این فاصله را می شکنند و این غربت را ،به عزلت می کشانند این اشتیاق،ترنم موزون حزن را سرکوب می کند... عشقی که پدیدار شده، می خواهد به هیبت یک پر از کبوتران حرم،قد بکشد ... تا قله ی غرور ... تا پهنای آفتاب ظهر تابستان ... چشمانم تجلی گنبدت را تاب نمی آورد می بارد ... و صدایم،هق هق های شبانه را بیرون می تراود حالا نبض دلم تندتر می زند دوباره هوای کبوتر شدن برش داشته ... از چه دل تنگ شدم؟! آمده ام حال دلم را از تو بپرسم! و دعای کمیل بخوانم در صحن آیینه ات ... دخیل می بندم یک التماس خیس را، به پنجره ی فولادت؛ دعای شفا بخوان ... دل نوشت: ضامن من هم می شوی آقا ؟!! پی نوشت: سه خط آخر این متن رو چند سال پیش تو وبلاگ یکی از دوستان خوندمش ولی انقد لطیف و زیبا بود که کاملا خاطرم مونده بود مسابقه دانشگاه 95/4/19
Design By : NinoO themes |